دوشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۴

کاش...

پرده یک سو میرود:/
مردزندانی-که پشت معجر دیدارگاه استاده،/
طفلش را تماشا میکند-در زیر لب گویاست:/
«کاش زندانی اش میکردندبا من لحظه ای،تا من در این زندان ببوسم چشمهایش را!»/
مرد مستحفظ که میتابد سبیلش را،/
به خود آرام میگوید:/
«بد نمیشد!»/
-پرده!!!

سالمرگ شاملو این شعر رو توی شرق چاپ کرده بود، و اینطور که نوشته بود شاملو این شعر رو توی 25 سالگی درستایش بانوی تئاتر ایران -لرتا هایراپتیان- نوشته.... حس عجیبی به آدم میده خوندنش.... نمیتونم تفسیرش کنم و دوست هم ندارم این کار رو بکنم ولی یه جور عجیبی میشم با خوندنش.... همین!

کورماز

هیچ نظری موجود نیست: