دوشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۴

شصت و شش!

گروه شيطان آماده ي تاختن است!
در روز شصت و ششم قطاري ميرود! باز هم ميماني؟!
نمان! برو!
بيش از اين با نگاه و سكوتت پستيمان را فرياد مكن،
برو و بيش از اين چهره ي كريهمان را به ما نمايان مكن،
بيش از اين ناتوانيمان را بر سر ما آوار مكن،
اينجا چنديست كه زمستان است!
زمان متوقف، زمستان خسته از ماندن، اما اسير!
ما خسته، يخ زده، گيج، گنگ،
فريادمان برنامده،پوچ، گم،
ما و شيطان و زمستان را تتها رها كن و برو،
تنها، اميدمان به رهايي ي توست!
برو وارتان، برو !!
اينجا زمستان است!!!.
66
. . . .
وارتان سخن نگفت،
سرافراز
دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت . . .
وارتان سخن بگو!
مرغ سكوت، جوجه ي مرگي فجيع را در آشيان به بيضه نشسته است!
. . . . .
وارتان سخن نگفت،
وارتان بنفشه بود
گل داد و
مژده داد : «زمستان شكست!»
و رفت . . . . . . .
(قسمتي از : مرگ وارتان، از هواي تازه ي احمد شاملو)
nobody

هیچ نظری موجود نیست: