شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۴

جاي خالي سلوچ

اين اولين رمان از محمود دولت آبادي ست كه مي خوانم. بسيار زيبا بود، جداي از پيرنگ و روايت، زبان پيرمرد آدم را مسحور مي كند.شعر است كه به قالب نثر در آمده است.
زياد توضيح نمي دهم. تنها قطعه اي زيبا را براي نمونه فرارويتان مي نهم :

'' كجايي مرد؟
كجا بوده اي، اي مرد؟
كجايي اي سلوچ كه آواز نامت دراي غافله ايست در دور دستهاي كوير بريان نمك!
در كدام ابر تيره پنهان شده بوده اي؛ در كدام پناه؟
رخسار در كدام شولا پوشانده بوده اي؛ كدام خاك تو را بلعيده بوده است؟
چگونه آب شدي و به زمين فرو شدي؛ چگونه باد و در باد شدي؟
ميخ خيال برنكنده، چگونه راه به كوه و كمر بردي اي خانه بان!
نامت! نامت آواي خفه اي يافته است. نامت مي رفت كه بر آب شود، كه بر باد شود. نام تو سلوچ؛ آن دراي زنگار بسته ي قافله هاي دور بر كوير بريان!
تو دور شدي. گم شدي. نبود!
اينك بر آمدنت اي سلوچ، كورسويي ست در پهندشت شبي قديمي. چه دير بر آمدي!آواز نامت اي خانه بان؛ هنوز روشن نيست. صداي بودنت خفه است. خفه است و گنگ است. گنگ نمايي از درون دود و آفتاب و غبار.
كجايي مرد؟
كجا بوده اي اي مرد؟
دست و روي سوي تو دارم و پاي در گروماندگان تو.
دردي قديمي در كشاكش كمرگاهم تير مي كشد.
فغان درد را نمي شنوي سلوچ... در كمر گاهم!''

ناگفته نماند كه سلوچ و همه به شاهرود رفتند تا در معدن زغالسنگ آن كار كنند. قابل توجه بر و بچ علوم پايه...

با اميد
هاپو

هیچ نظری موجود نیست: