دوشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۴

آآآآآآآآآآآآآآه

جمعه حدود 10 صبح، توي تاكسي نشستم به سمت ميدون انقلاب.... يكنفر جلو و دونفر عقب ماشين هستند، منهم كنار اون دونفر ميشينم...، حس بدي دارم، سعي مي‏كنم بهش فكر نكنم،
نزديكاي ميدون امام‏حسين سر دادن كرايه بحث ميكنن و يكيشون راضي ميشه اون يكي كرايشو حساب كنه، برميگرده طرف من و ميگه: حساب كنم خانوم...؟؟؟
يه كم ديگه خودمو جمع و جور ميكنم و سعي ميكنم فقط به بيرون نگاه كنم،... گردنم درد گرفته............

نفر جلويي پياده ميشه و راننده كه شاهد اوضاع بوده بهم ميگه: اگه ميخوايد بيايد جلو كه راحتتر باشيد، مسافر سوار نميكنم كنارتون... تو دلم خوشحال ميشم از شعورش و ميرم جلو ميشينم... هنوز كولمو كنارم نذاشتم كه ميپرسه:
ميبخشيد شما توي شركت(يادم نيست) توي كريمخان كار نميكني؟
نه!
اصلا شما جايي كار ميكنيد؟
نه!
يعني هيچ كاري؟
نه! فقط درس ميخونم آقا، مدرسه ميرم...
يه كم با شك نگاهم ميكنه و ميگه: شما شبيه اون بازيگره توي سريال(بازم يادم نيست) هستيد، اول كه سوار شديد فكر كردم... نگاهش ميكنم و ساكت ميشه... بعد از كمي مكث دوباره ميگه: ببخشيد خانوم قصد جسارت ندارم ولي ميخواستم يه چيزي بگم...
از كوره در ميرم، عصبانيم ولي هنوز فرياد نمي‏زنم، ميگم..... و بعد ميگم: لطفا نگه‏دار پياده مي‏شم... ديگه ساكت ميشه و تا خود ميدون تقريبا حرفي نمي‏زنه...
من ميرم تو فكر... توي فكر يه شبي كه با تنسي و هاپو توي راه بوديم، نيمه شب حس كردم چيزي به شلوارم خورد، چشمامو باز كردم و ديدم چيزي نيست... چشمهامو بستم و دوباره، اينبار سريع چشمهامو باز كردم و حركت سريع دست پسر 19ـ18 ساله جلويي رو ديدم، تنسي هم بيدار شد ولي دوتايي هم نتونستيم از رو ببريمش... مجبور شديم هاپو رو بيدار كنيم... وقتي جريان رو فهميد داغ كرد و ... و واسه اينكه خيالش راحت باشه تا نزديكاي صبح بيدار بود و با من حرف زد....................

ادامه مسير براي نمازجمعه بسته است...
راننده يه چيزايي ميگه كه من نميشنوم...
ياد يك روزي ميفتم كه با يله و نوبادي و جودي داريم خيابون مزار رو به طرف فلكه ميايم پايين، خيابون شلوغه، جودي و نوبادي تقريبا با هم همگام هستن و من و يله چند قدم پشت سرشون، حدوداي 5/8 شبه...
يك نفر داره از روبرو مياد، به ما كه نزديك ميشه راهشو كج ميكنه و... من ناخودآگاه ميگم: آآآخ... كتف چپم تقريبا از درد بي‏حس شده... يله ديد كه چه اتفاقي افتاد ولي هنوز مطمئن نيست، ازم سوال مي‏كنه و من تاييد مي‏كنم، فرداي اونروز يله و نوبادي يكي يدونه چاقوي كوچيك توي جيبشونه..................
از اين روزهاي گند و اين قبيل اتفاقها زياده...
سعي مي‏كنم فكرمو از اين چيزا دور كنم...
به خونه و مامان فكر ميكنم كه مثل بچه‏گيام آروم بشم، صداي مامان توي گوشم ميپيچه كه: نه مامان جان، تو نميخواد دلت واسه كسي بسوزه... اينهمه دلمون براي همه سوخت، هيچ شده تا حالا كسي دلش براي ما بسوزه؟؟؟
ميگم آخه مامان اگه من ناراحتم واسه خود گنجي نيست... واسه مردنش هم نيست، واسه خاطر خودمه... اگه قراره اين وسط دل سوختني هم در كار باشه به حال خودم و امثال خودمه... اون كه تكليفش معلومه... با موندن يا رفتنش، در هر حال اسطوره ميشه، اونم به حق....................

اي بابا، انگاري ديگه درموناي بچه‏گيام هم فايده نميكنه، هنوز بغض داره خفم مي‏كنه..............
ياد 5شنبه ميفتم، ملاقات نمادين با گنجي 4ـ2... ساعت 1 ميدون انقلابم، مصمم هستم كه برم، ولي ناهار بايد برم مهموني، به دعوت دختر داييم...

حدود 4 با حسرت به ساعتم نگاه ميكنم و آه ميكشم، جريان رو واسه ميزبان تعريف ميكنم(ناگفته نمونه كه دانشجو دانشگاه تهرانه...)يه كمي نگاهم ميكنه و ميگه: گنجي كيه؟..........
..................................
چاملي رو ميبينم كه داره از خيابون رد ميشه و به طرفم مياد... كلي از ديدنش خوشحال ميشم، اينبار بيشتر از هميشه....
آخه لااقل ديگه اينقدر به چيزهايي كه آزارم ميده فكر نميكنم -فقط واسه چند دقيقه كوتاه- تا باز شروع كنيم به صحبت از...
.......................................
آآآآآآآآآآآآآآه
كورماز

هیچ نظری موجود نیست: