سه‌شنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۴

غريبه!

ديروز داشتم سوتي نامه رو ميخوندم، چرا ديگه از سوتي هاي همديگه نمينويسيد؟ صلح كرديد؟!!
از هاپو چه خبر؟ يه عكس از هاپو پيدا كردم! فقط نميدونم اون غريبه كيه توي سبد نشسته؟ من به جا نميارم!

من كه نبودم همه كلي يادداشت مينوشتن، حالا كه من مينويسم همه فرار كردن! مگه پلنگ حمله كرده كه شماها فرار كرديد؟!!

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
و در آخر . . .
گنجي بعد از 67 روز همچنان پاينده است!!!
نميدانم بگم بمان يا برو! فقط ميدانم كه او نميشكند.
چه ميماني چه ميروي فقط نشكن، هر روز ماندنت و سكوتت ما را ميشكند، خرد ميكند،اما تو نشكن،
تا زماني كه ياماي خداوند(پادشاه) هست نشكن، ما، در خواب، مردگان جاودانه در خواب! و تو تنها مانده با سكوتت، نشكن!
(توضيح:‌ بعد از ظلمي كه بر مرد(شخصيت نمايشنامه ي اژدهاك) از سوي ياماي پادشاه رفت، دو مار از جنس درد و رنج بر شانه ي او روييد، و مردمان او را اژدهاك خواندند، و ياماي پادشاه كه مرد(اژدهاك) را اسير ساخت، ياماي خداوند! ناميدند.)
67
اينك منم، كه اين كوه را بر دوش ميكشم. وزير پاي من شهري. ومردمان خوابند. مردگان جاودانه در خوابند. ومنم تنها با غريو گنگ خود مانده. به ياد مي آورم آن توفنده مرگبادي را كه با من گفت: اي اژدهاك تو نخواهي مرد، مگر آنكه ياماي خداوند مرده باشد! – و ميبينم شب را، كه با همه ي سنگيني خود بر من فرود آمده است. و من هنوز زنده ام!
(بند يازدهم(آخر) اژدهاك، از بهرام بيضايي)
nobody

هیچ نظری موجود نیست: