شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۶

همین که از خانه بیرون می آیم. یک گنجشک یک گنجشک مرده به چشمم می خورد اما با اینهمه سرم را که بلند می کنم گنجشک های زیادی هستند که هنوز زنده اند.شاید تا 12 نیمه شب هم کار بکند اما باز استقلالی دارد که خیلی ها هنوز نتوانسته اند به آن برسندحتی می گویم درست است که برایش سخت می گذرد اما حضور یکی که او می تواند نگرانش باشد و او هم نگرانش می شود باز چیز خوبی است. می گویم دیگر تنها نیست یعنی هر دو تنها نیستند و روزگارش و روحیه اش هم بهتر شده
تازه کار هم گویا پیدا کرده هرچند خودش می گوید شرایط هنوز معلوم نیست. جلوتر می روم و یله که دارد درس می خواند. م.آ درس می خواند و کار می کند. پن تابستان را می خواهد کار کند و موسیقی بخواند. کورماز یک پروژه قبول کرده و شبانه روز فقط چهار ساعت می خوابد برای اثبات کردن توانایی اش. شازده کوچولو خوب است و به همه سلام می رساند. تنسی ساز می زند و آواز می خواند. دو نفر روی پروژهایشان کار می کنند و روز خوبی را با استاد نه چندان خوبشان سپری کرده اند.شاید همه اینها به خاطر صحبت باران بود که همه اش از ناخوشی ها ننویسیم. در خوابگاهم و بیش از این مجالی برای نوشتن نیست.
همزاد

هیچ نظری موجود نیست: