دوشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۶

وقتی در یک روز بهاری توی پارک نشستی و سعی میکنی لذت ببری! و میبینی از دور دو نفر درجه دار نیروی انتظامی قدم زنان در حال حفظ امنیت و آرامش محیط هستند!! وقتی میبینی در حال قدم زدن با پسری که موهاش رو که نمیدونم به چه مدلی درست کرده خوش و بش میکنن. دختری رو که مانتوی کوتاه پوشیده مجبور به همراهی(بازداشت) میکنن. با پسری ریشو و دختری چادری که با هم نشستن و با یک متر فاصله از هم صحبت میکنن، به گفتگو مشغول میشن. با خودت فکر میکنی که احتمال داره از کنار کسی بدون صحبت رد بشن؟! از نظر اونا چه کسی میتونه بدون تذکر، صحبت یا بازداشت شدن از کنار اونا رد بشه؟ فکر میکنی تمام این افرادی که مورد مزاحمت قرار میگیرن چه چیز مشترکی با هم دارن؟ و اونوقت این وجه اشتراک رو پیدا میکنی:

در آن دوران
در ایرانشهر
همه روزش چو شبها تار
هم شبها ز غم سرشار

نه در روزش امیدی بود
نه شامش را سحرگاه سپیدی بود
نه یک دل در تمام شهر شادان بود

خوراک صبح و ظهر و شامِ مارانِ دو کتفِ آژدهاکِ پیر
مدام از مغز سرهای جوانان
این جوانمردان ایران بود.

جوانان را به سر شوریست طوفانزا
امید زندگی در دل
ز بند بندگی بیزار
و این را آژدهاک پیر میدانست
از اینرو بیشتر بیم و هراسش از جوانان بود.
nobody

هیچ نظری موجود نیست: