سه‌شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۵

شماره 23

يه بغض نفرت انگيز نمبدونم دقيقا از كي سر گلومه نه پاره مي شه و نه فرو ميره انگار مي خواد گلومو بدره پارسال همين موقع ها بود كه آرمانخواهيمو توي انفرادي هاي جمهوري اسلامي جا گذاشتم وحال عزادار آنم .نمي دانم شايد هنوز هم زنده باشد ولي من ديگر شجاعت بازيافتن اش را ندارم .
چشم بند را كه به چشمانم زد و چادرو پوشيدم ديگر هيچ جا را نمي ديدم پيرزن زندان بان جلو چادرم را گرفت تا به جايي نخورم دري را باز كرد و گفت برو تو . حالا چشم بندتو بردار .لباس هايت را در بيار بازرسي بدني .مانتومو در آوردم گفت همشو .چندشم شد. گفتم : نمي خوام. گفت دربيار اين قانون اينجاست. گفتم همين جوري بگرد. من چيزي ندارم گفت نميشه همه رو دربيار و دو بار بشين و پاشو.
در كه پشت سرم بسته شد تو روشويي بالا آوردم .
دوتا پتو سربازي يه گوشه و گوشه ديگه يه بشقاب ليوان و قاشق.حس كردم دارم از سرما يخ مي بندم .لباسهايم را پوشيدم و راه رفتم و راه رفتم . نميدانم چقدر . ذهنم خالي خالي بود انگار تازه متولد شده بودم انگا ر به جز من هيچكس روي زمين نبود اون سكوت هراس انگيز انگار مي خواست پرده گوشمو پاره كنه. دلپيچه شديدي داشتم صداي پا امد در باز شد.چادرتو بپوش و چشم بند بزن بيا بازجويي داري. حس كردم خون توي رگام منجمد شد. ميترسيدم متوجه لرزش دستام بشه پشتمو كردم نميتونسم چشم بندو توي دستم نگه دارم. پيرزن با لحن ملايمي گفت : عاقل باش و هر چي مي خوان بگو كه تا فردا بري خونه. چون جايي را نميديدم ترسم بيشتر ميشد توي سالني كه به سمت اتاق بازجويي ميرفتيم پاي يكي رولگد كردم روي زمين نشسته بود. به بهانه جلو كشيدن چادر چشم بندمو كمي بالا زدم جلو اتاقي گفت برو تو .
اتاق بوي تند سيگار ميداد موجي از گرما به صورتم خورد صداي مردانه اي گفت مستقيم برو رو صندلي بشين . نشستم رو به ديوار. فكر ميكنم حدود نيم ساعت گذشت. حس كردم توي اتاق تنهام .صداي پا از راهرو مي آمد و پچ پچ . صداي روشن شدن كبريت آمد .حس كردم كسي بالاي سرم ايستاده از زير چشم بند دو تا پا رو ديدم كه خيلي نزديك به من ايستاده بود. كفش ها به دقت واكس خورده بود اما پاشنه كفشو خوابانيده بود.انگا رهزاران سوزن به بدنم فرو كرده باشند ناخود آگاه حالت دفاعي گرفتم.
مرد به آرامي گفت : نترس عاطفه بودي ديگه درسته....
نميدانم چقدر گذشت فقط زمانيكه گفت برو شام بخور و نماز بخون بعد ميارنت. حس كردم كسي به آرامي سوزن ها را از بدنم بيرون مي كشد.(بعدا با توجه به زمان شام فهميدم حدود 4 تا 5 ساعت طول كشيد.)
دوباره كه به سلول برگشتم پيرزن برايم شام آورد. از صبح چيزي نخورده بودم . يك قاشق خوردم انقد ربالا آوردم كه حس كردم معده ام از گلويم بيرون مي ايد. روي پتو ها نشستم و چشمانم را بستم. ارزو كردم زماني كه بازشان مي كنم از اين خواب هراس انگيز برخاسته باشم ودر خانه باشم .صداي پاي پيرزن مرا دوباره بازگرداند. پاشو بريم بازجويي داري. توي راه از سلول كناري صداي گريه مي امد. انگار كسي باناخن هاي تيز مدام معده ام را چنگ مي زد و رها مي كرد دعا مي كردم اشك هايم از پشت چشم بند بيرون نزند.چه قدر خوب كه آن ها به چشمم بود به بهانه جلو كشيدم چادر چشمانم را كاملا پوشاندم.
.
.
.
بدنم روي صندلي كاملا خشك شده بود. حس كردم هر آن ممكن است از روي صندلي سقوط كنم. آرزو مي كردم فقط بتوانم همان جا بخوابم. فكر مي كنم باز حدود 4 تا 5 ساعت طول كشيد. آقا بدجنسه مي رفت و آقا مهربونه مي آمدو...
به سلولم كه برگشتم روي پتو گوشه ديوار جايي كه مي دانستم .... آن طرف است خوابيدم.
صبح بازجويي. بعد از ظهر بازجويي .....‹ خب مثل اينكه تو نمي خواي بگي باشه من ميرم و يه هفته ديگه ميام خوب فكراتو بكن خوش بگذره....› بازجو رفت.
زمان نمي گذشت. وقتي حس ميكردم به اندازه يك روز تمام در سلول قدم زدم آفتاب از پشت تور سيمي به اندازه دو انگشت روي ديوار حركت مي كرد. ولي كاش شب نمي شد .زماني سلول پر مي شد از ارواح نا آرام كساني كه در كنا رو گوشه سلول دعا مي خواندند مي گريستند با قاشق روي ديوار چيزي حك مي كردند و در رفت و آمد بي پايان خود صدها و هزاران بار انچه را كه به بازجو گفته و از او شنيده با خود تكرار مي كردند و از ترس اينكه مبادا در لحظات بي خودي خود چيزي از همقطاران خود به بازجو گفته باشند سر به ديوار ميكوفتند . و به همراه كساني كه به جز سپيده ي فردايشان روز ديگري را نخواهند ديد به روشنايي سفيد و آزار دهنده ي مهتابي هاي كه هيچ گاه خاموش نمي شدند چشم مي دوختم. كم كم اين ارواح در نوشته هاي روي ديوار عيني تر شدند . ومن با كشف انان از خود غافل شدم:
‹ كوهها بلرزند تو نلرز›
‹ پرستو و مسعود عزيزبچه هاي نازم صدايتان هر لحظه در گوشم مي پيچد.›
‹زنده باد قهرمانان سنديكاي اتوبوسراني›
‹ وارتان سخن نگفت وارتان ستاره بود يك دم ...›
‹ الا بذكر الله تطمئن القلوب ›
‹ خدايا 15 روز گذشت خودت كمكم كن پس كي.....›
‹ اي كاش كه جاي آرميدن بودي ....›
من نيز به انان پيوستم. روزهاي اول زماني كه خطهاي روي ديوار را مي ديدم( اكثر آنان به نشانه هر روز كه در آن جا ماندند يك خط روي ديوار مي كشيدند.) دلم بر كساني كه بيش از 3يا 4 روز در آنجا ماندند مي سوخت ولي خط هايم گويي تمامي نداشت دلم مي خواست براي هر ثانيه خطي بكشم . و آنقدرعميق بكشم كه عمق هراس انگيز لحظاتم را نشان دهد.
به جز قرآن و نهج البلاغه كتاب ديگري نميدادند ولي با آنها نيز از پس زمان بر نمي آمدم.
بازجو آمد.
.
.
.
هجدهمين شب بود كه مرا با ماريه عزيزم به يك سلول فرستادند. هيچوقت از ديدن هيچ كس به آن اندازه خوشحال نشدم فكر مي كنم آنقدر دست هاي همديگر را فشرديم كه صداي استخوان هاي هر دو مان در آمد و انقدر با هم پچ پچ كرديم كه هيچ نفهميديم كه كي صبح شد. عصر روز بعد ماري براي بازجويي رفت و بعد آزاد شد. من ماندم و سلولي كه با ز به شكل هراس انگيزي خالي شده بود. ديگر تنهايي آزاردهنده نبود كشنده بود. فكر مي كنم شب چهارشنبه سوري بود. از بيرون صداي ترقه و توپچه مي امد. فقط چشم هاي اشكبار ماري جلو چشمم بود كه به زندان بان التماس مي كرد با من بمونه. وهمونجور كه تند تند وسايلش رو جمع مي كرد ؛ هي ميگفت: همش از همين مي ترسيدم ...
شب بعد با يكي ديگه از دو ستانمان بودم. او هم آزاد شد.
ديگر دوست نداشتم با كس ديگري باشم . و باز با دو نفر ديگر هم سلولي شدم. بيستمين خط را روي ديوار سلولم كشيدم سلول شماره 23. و شب 21 ام را در سلول ديگر با دو نفر از دوستان به صبح رسانديم. غروب روز 22 ام بازجو ما را خواست و به قيد وثيقه آزاد !!!!!! شديم.

هیچ نظری موجود نیست: