جمعه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۶

انگار یه چیزی هست که همیشه می مونه
تو ماشین که نشستیم دستش رو می گیرم و هر دو با هم ددستامون رو صورتمون کشیده می شه
اما یه چیزی نیست اما یه چیزی هست. می گم حتی اگه من برگردم تو دیگه اینجا نیستی.
به خودم می گم یه چیزی این میونه نیست.
باز انگار چیزی هست که من الان اینجام و جچای دیگه نیستم. یله رفته نمبی دونم دوباره می بینیمش یا نه.همیشه اما چیزی هست که می گه شاید بشه یه بار دیگه اونو دید. امروز بهم گفت فردا یه سال از رفتنش می گذره. باید منم برم دوباره مهمون عید و من که هنوز خونه نرسیدم

هیچ نظری موجود نیست: