شاید احساس سرمای مرمر کف اتاق اینچنین خالیام میکند از هرگونه حس ِ به بیانآمدنی.
بیرون ابر هست اما از رد قطرهها روی شیشه خبری نیست، انگار اشک هست و بارانی نیست، یا شاید در این دومین جمعهی نوروزی متولیان بارش به خانههایشان در شهرستانهای دور سفر کردهاند.
نگران معنای نوشته نباش.
چیزی از گذشتههای دور و نزدیک یا شاید مسیرهای دراز در سرم هست، مثل صدای غمناک ویولنسل به همراه بوق ساکسیفون. میگویند چون مسیر دور است صدا اینچنین منقطع میرسد، با تاخیر. تنها سه دقیقه وقت داشتم.
چیزی که گفته نمیشود و جانی اگر باشد را در هم میفشرد، با تاکید بر فشار.
دور دست نور لامپهاست روی آسفالت خیس خیابان و نور چراغ ماشینها. میدان انقلاب خالی از آدم است، آشفروشی بسته است، ساعت یک نیمهشب است آخر.
همه چیز با یک نگاه شروع شد و بیشرمیِ من، در به پایانبردن همه چیز و فراموش کردن همهچیز. اینها را برای کسی تعریف نکردهام.
یادت هست چه قدر حرف میزدم و ادعا میکردم، حالا همهاش پوچ شده است. او رفته است، او هم و تو اگر میخواهی با کمربند سیاه نشوی باید به واقعیت زمخت تن نسپاری.
سال نو مبارک.
با امید.
م.آ.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر