یکشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۶

معنویت بی‌معنای این زنده‌گیِ خالی

1. با افسرده‌گیِ فزاینده‌ای صفحه‌های هر روزنامه‌ای را ورق می‌زنم، نه، خبری نیست. جز چند اعدام جدید، کوشش در مرتبط ساختن اراذل و اوباش با بدحجابی، بستن چندین مرکز فروش لباس، لغو همایش حسینیه‌ی ارشاد در مورد مشروطه، منع نمایش سنتوری، قطع شدن دست‌های تصویر بردار و … . نه، نمی‌خواهم بدبین و یاوه‌گو باشم، خواهش می‌کنم، از شما خواهش می‌کنم اگر خبر خوشی شنیده‌اید به من هم بگویید! دلم کپک‌زده برای شادی. روزها در میان دود و فحش و دروغ و ترافیک. مترو شلوغ، اتوبوس گرم. اَه، باز هم که شد چُس‌ناله. نمی‌خواهم بنالم. دوستان یاری کنید. دیدن تصویر مردان آویزان هراسان‌ام می‌کند. چهره‌ی خشن و تیره‌ی مأموران سبزپوش در میدان‌ها و خیابان‌ها دلم را به تاپ‌تاپ می‌اندازد. نه، نجات‌دهنده‌ای در کار نیست، می‌دانم. در مورد همین سنتوری یک سنجش ساده می‌کنم تا شرایط بهتر درک شود، چه می‌گویم: سال 1366 در بحبوبه‌ی ملال‌آمیز شدن وضعِ جنگ و بحران اقتصادی ویران‌گر و زمانه‌ای که تیره‌اندیشان آن دهه‌ی مخوف به ستم‌گری می‌پرداختند، محصولات سینمایی این‌ها بود: اجاره‌نشین‌ها(داریوش مهرجویی)، شبحِ کژدم(کیانوش عیاری)، دست‌فروش(محسن مخملباف) و فیلم‌هایی چون تیغ و ابریشم و ناخدا خورشید و ... . سال 1386 چه؟ حتا اسم‌هایشان را هم دوست ندارم بدانم.(این مقایسه را چهارشنبه‌ی پیش، روزنامه شرق به خوبی انجام داده بود).
2. از آنتونیونی آگراندیسمان، زابرینسکی پوینت، حرفه خبرنگار و یک فیلم دیگر دیده‌ام. دوست دارم شب، کسوف و دیگر فیلم‌هایش را ببینم. می‌دانم که در به راه انداختن جنبش مدرن، بسیار پیش‌روتر از برگمان است و با نگاه جدیدی که به هنر دارد، نئورئالیسم ایتالیاییِ زاواتینی و دسیکا ارضایش نمی‌کند، و گرچه می‌گویند در ایران برای همه توضیح داده که چگونه سکانس پایانیِ حرفه خبرنگار را ساخته، اما هنوز نمی‌دانم و از اجرای آن در حیرت. اما برگمان برایم عنوانی دیگر است: سکوت، شرم، پرسونا، مُهر هفتم، نور زمستانی، توت فرنگی‌های وحشی، شش صحنه از یک ازدواج، جادوگر، مصیبتِ آنا، فانی و الکساندر، تُخم مار، لبخندهای یک شب تابستان، سونات پاییزی، چشمه‌یِ باکره و ساعت گرگ و میش فیلم‌هایی هستند که از این کارگردان جادویی و تنها دیده‌ام یا با ولع فیلم‌نامه‌هایشان را خوانده‌ام و از توان یک انسان سوئدیِ متأثر از استریندبرگ در درک پیچ و خم‌های زندگی در شگفت مانده‌ام. نگاه ساده و ژرف‌نگر او به پیچش‌های زنده‌گی و یأس توأم با تنهایی‌اش. بی‌شک دنیا پس از برگمان یکی از تیزبین‌ترین شاهدان‌اش را از دست داد.
3. با بسیاری حرف می‌‌زنم، دوستان‌ام را می‌گویم. همه‌شان می‌گویند محسن نامجو همان است که دنبال‌اش بودیم. خودم هم این‌گونه‌ام. شاید احمقانه بنماید، اما میان هجو «عقاید نوکانتی» با موسیقیِ آتونال مورد نظر آدورنو و نوکانتیانِ فرانکفورتی نسبتی می‌بینم، همین که نمی‌شود آهنگ‌هایش را به صورت پس‌زمینه و آرامش‌بخش گوش کرد و همین‌که هر لحظه با یک فریاد یا جیغ، در خواندن شعر حافظ، بر خلاف قدیمی‌ها به جای آرامش خاطر می‌ترساند و شاید به اندیشه وامی‌دارد، شاید کافی باشد برای آن‌که او را قرین شوئنبرگ و آلبان‌برگ بدانم. نمی‌دانم. خودش که ادعا دارد، شاگرد مکتب براهنی و به قول دوستی پست‌مدرن است و به شکل(فرم) بیش از محتوا اهمیت می‌دهد، اما مگر می‌شود درون‌مایه‌ی «جبر جغرافیایی» یا «توهم» را نادیده گرفت. هم‌چنین است بازخوانی‌های بدیع‌اش از شعر حافظ و جامی و شاملو و ... . تلفیق مسخره‌ و فکر شده‌اش(به باور من) به خوبی خصلت‌نمای زمینه و زمانه‌ای است که در آن هستیم. پا در هوا میان «سنت و تجدید»، در گیر و دار «سه راه آذری» و «شکنج زلف یار» و ... . می‌گویند بعد از این که معروف شده، حرف‌های خوبی در مورد اساتید و بزرگانی چون لطفی و شجریان نزده،(خودم نشنیده‌ام)، می‌گویند سازش ضعیف است و حتا می‌گویند در تلفیق‌اش موفق نیست(پس چه چیزش خوب است؟!). اما این‌همه برای من چندان مهم نیست، حتا دیدن چهره‌اش و یا خواندن خاطرات تحصیل‌اش و موطن‌اش: تربت جام، تهران، دانشگاه هنر، تئاتر، هنرهای زیبا، زبان انگلیسی و چهره‌ی مردی میان‌سال که موهایش را عقب زده و سعی می‌کند جوان باشد ولی به هر ترتیب زیبا نیست، نه چون جیم موریسون و نه چون سید بارت یا دیوید گیلمور. صلابت راجر واترز و جیمز هتفیلد را هم ندارد، مهارتِ سازیِ اریک کلاپتون یا گری مور یا ساتریانی را هم ندارد. از همه چیز کمی دارد: آواز سنتی، مافنگی بودن تربت جام، تار همان‌جا، بلوز شنیده شده در تهران و عربده‌های یک محکوم به اعدام. کارش در مورد زهره امیر ابراهیمی، انصافن هم زیبا بود و هم اخلاقی. این نوشته ستایش او نیست، محسن نامجو برای ستایش نیست. نامجو آینه‌ی خوب وضعیت ماست. نه هم‌چون شجریان برج‌عاج‌نشین و نخبه‌گرا و نه چون بنیامین جلف و پاپیولار. هم‌چنان که سزان و پیکاسو هنرمندان زمانه‌ی خویش‌اند، او نیز درون ویران ما را به آواز بیرونی می‌کند. باور کنید از شنیدن آهنگ‌هایش سر درد می‌شوم، اما هم‌زمان اشک در چشمان‌ام حدقه می‌زند و چیزی مثل «زخم‌هایی که در زندگی روح را در انزوا چون خوره می‌خورد، این زخم‌ها را نمی‌شود به کسی گفت چون... »
4. راستی برای تتمه یک خبر خوش: آشنای دوست‌مان از زندان خلاص شد. راست می‌گفت در ابتدای اعتراض: «همه‌ی دنیا چاردیواریه».
با امید و اعتماد
م.آ.

هیچ نظری موجود نیست: