یکشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۶

یک جورهایی ابتدایی است مانند یک انسان ابتدایی.
چرا باید با این جمله شروع می کردم در حالکیکه قصدم نه نوشتن درباره او و نه چیزی که مربوط به او می شود. گفت باید چیزی بنویسیم و تا آمدم بنویسم دیدم یکی پیش از من آنچه می خواستم بنویسم را نوشته است. همین است که می گویند باید تند بدوی که در این قافله عقب نمانده باشی.
اما دویدن تند دویدن تا آن حد که نگاه به عقب تنها موجب گره خوردگی پا شود برای چه؟
نقشه را که آورد برایش توضیح دادم کجا می تواند ابرها را پیدا کند و کجا آبشاری که گذشتن از آن کمر را خم می کند.
گفت خانم شما اینجا تنهایید نگفتم خوب اگر تنها باشم چه توفیری می کند فقط دستم را نشانه گرفتم به آن سوی تخته سنگ و صدا ، صدای باد و صدای شاعر که می گفت در کوچه باد می آمد.
گفتم حنا عوض شده است دیگر همه چیز برایش واقعی است شاید چون در دنیای واقعی زندگی می کند همانطور که نوشته های خودتان را هم اگر مقایسه کنید می بینید واقعی شده اید اما حالا واقعی چیست این را هم نمی دانم ادامه دادم از اقتصاد و پول و مشکلات اقتصادی و زن همچنان می خواند چه مهربان بودی ای یار ای یگانه ترین یار...
همین جور که اول هم گفتم ابتدایی است حالاتش ابتدایی است از همان اغاز است شیوه ای از گذشته از هزار و چهارصد ساله پیش در حرکاتش است. بی توجه رد می شوم و او همه را به حساب ادب می گذارد.
همزاد

هیچ نظری موجود نیست: