چهارشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۶

بعد از مدت ها نوشتن آنهم در اين شرايط دشوار.
خجالت مي كشيدم كه دروغ گفتم اما دروغ گفتم با اينكه مي توانستم يعني خيلي ساده بود كه بگويم تنبلي كرده ام و جواب نداده ام. بااينهمه دروغ گفتم و انگار فهميد و ديگر جواب نداد.
وقتي با خودت روبرو مي شوي و خودت را مي بيني همه تلاش انگار اين مي شود كه خودت را پنهان كني با هر چه باشد حتي با نگاه كردن به ديگري.
گفتم روزها خسته مي شوم و باز شب ها كه بايد مقاله هايم را ترجمه كنم و بعد خستگي و اضطرابي كه در خواب به سراغم مي آيد.
خنده و خنده به امروز در فردا و امروز همه خستگي و درد.
نه آنقدرها هم بد نيست يعني كه خوب تمام روز پر است از كار و دويدن و وقتي براي خواب نيست و پيش خودم مي گفتم همه چيز گاه چندان عادي مي شود كه عادي بودنش تو را به وحشت مي اندازد.
استاد گفت ايده را افق ترجمه نكنيم و بعد لطيفه اي از شوروي سابق و ايده كه دست يافتني است برخلاف افق كه تا به انتها ادامه مي يابد.
گاه به چرند گويي مي افتي و مهمل نوشتن و بي سر و ته نوشتن و .. نمي دانم هر چه هست نتوانستم خوب بنويسم.
روزها يكي هستم و شب يكي ديگر و در خلوت باز ديگري و همه رنگ و رنگ مثل دختر پرسپوليس وقتي كه ناچار باشي كه بگذراني و بعد مرد كه بپرسد تو چه فكر مي كني حتي نخواهي بگويي كه فكر هم مي كني.


همزاد

هیچ نظری موجود نیست: