دوشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۶

تلفن که می زند صدایش خسته است ووقتی گفت که خوش می گذرد فهمیدم که بی بودنش چندان هم خوش نمی گذرد.
همه راه برگشت از کوه را تنها بودم و در خلوتی برای آنچه پیشترهابود و برای دوستی گفتم برای همه آن چیزی هایی که بوده و نیست، چیزهایی که هست و نباید باشد،برای این انگیزه ی صریح که تورا حذف می کند از بودنت و حسادت که چهره را زشت می کند و...
این روزها بیشتر با دوستان حرف می زنم و می خندم شاید کمی از عصبی بودن باشد و شاید از گمان لحظه های آخری است که هستم اگر همه چیز درست پیش برود و شاید بیش از همه اینها میل به دانستنی که بیدار شده درباره کسانی که دوست هم هستیم.
گفت محیط خراب است و نوعی از کلمات زشت که جریان دارد و هیچ جا انگار دانشگاه نمی شود. در یک محیط فرهنگی با آدم های فرهنگی و در بخش اندیشه اینجاهر روز باید روزی ده بار کلمه گه را از دهن مرد بشنوی در رابطه با هر چیز کوچکی.
گفت شانس آورده اید که با شما خوب است. این راآبدارچی اداره می گفت. گفت قبلا خیلی ها آمده اند و رفته اند و برخوردها حسابی ناجور بوده اما خوب اینجور که می بینم با شما خوب رفتار می کند.
با اینهمه قصدم همه رفتن از تهران است. رفتن به جایی شاید آرام تر و شاید دلگیرتر و .. وقتی باید بروی نباید تعلل کنی والا همیشه مانده ای.
خسته ام و فردا دوباره کار و کار و تحقیقی که بالاخره آماده شد.

هیچ نظری موجود نیست: