دوشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۶

وقتي درد همه تن را مي گيرد يك چيزهايي هم هست كه حتي درد را تحقير مي كند.
مرد با تلفن حرف مي زد وگريه مي كرد با دخترش بعد از شايد بيست سال و من همه هراسان بودم كه نكند دكمه را فراموش كرده باشد و اگر دكمه را نزده باشد لحظه از دست رفته است و چه حسي است كه حرف بزني و گريه كني و بعد بفهمي كه فراموش كرده بودي دكمه را بزني.
وقتي كه گريه مي كني در جوي آب كنار خيابان بيفتي و يا چه مي دانم در چاله اي يا چيزي كه لحظه ات را اينچنين به سخره بگيرد.
چرا اينها را نوشته ام. امروز درگيرش بودم درگير اينكه لحظه هاي غم و درد گاه با واسطه هاي بيروني چه فرمي پيدا مي كنند.
در اتاق بودم و درد در تمام تنم و كامپيوتر را براي فكر نكردن به درد روشن كرده بودم گاه صداي دكمه هايي كه خطا مي داد و آنتي ويروسي كه خودش را به رخ مي كشيد وسط صحنه هاي فيلمي كه شايد همه از روابط انساني مي گفت و تلخي اين روابط و درد در درون من و گاه تهوع و بعد دوباره دكمه خطا.

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: