شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۴

بايد را حركت كنم ، بر مي گردم و آخرين نگاه . باراني كه از پنجره چشمانش جاريست . باراني به زلالي و پاكي كه ديشب مي باريد.
"هر چه تو بخواهي همان مي شود" ، دستانم در دستانش است و پاهايم در جوي آب .
هوا سرد است يا گرم ؟
دستان يخ كرده ام را در دستان داغش مي گذارم و بوسه اي كه تمام احساسم مي شود ، دستش رابر زانويش مي گذارم و حركت مي كنم ."آزاد شده ام يا گمشده ؟"
ساعت حركت را نگاه مي كنم و چشمانم را مي بندم .

حنا

هیچ نظری موجود نیست: