جمعه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۴

صداي طبل در دلم هول بر مي انگيزد. ترسي كه بر دلم مي نشيند، صداي ضجه ها و نا له ها كه از ته دل بر مي آيد.
مي ترسم از مردي كه خود را به علم چسپانده ، او مي خواهد او فقط مي خواهد ،او نياز
است ، نياز_ نياز .
صداي طبل مي لرزاندم انگار من هم گريه كرده ام من هم نياز شده بودم .
مي ترسم از ضجه هاي نديده زني كه برادرش مرده.
مي شمرم ، يك ،دو ، سه و چهار چقدر آبي اند و دستانم مشت مي شودجرقه اي كه زده مي شود! و باز هم مي ترسم ، از آينده اي كه نيامده واز گذشته ام .
در اين چند روز همه چيز مرا مي ترساند.

حنا

هیچ نظری موجود نیست: