پنجشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۵

ما نيز...

ما نيز روزگاری
لحظه‌يي سالي قرني هزاره‌يي ازاين‌پيش‌تَرَک
هم در اين‌جای ايستاده بوديم،
بر اين سيّاره بر اين خاک
در مجالي تنگ ــ هم‌ازاين‌دست ــ
در حرير ِ ظلمات،
در کتان ِ آفتابدر ايوان ِ گسترده‌ی مهتاب
در تارهای باران
در شادَرْوان ِ بوران
در حجله‌ی شادی
در حصار ِ اندوه
تنها با خود
تنها با ديگران
يگانه در عشق
يگانه در سرود
سرشار از حيات

سرشار از مرگ.


در آستانه -ما نيز - شاملو

باوركنيد من شما را در گذشته اي نه چندان دور در همين جا كه الان نشسته ام ديده ام من با شما راه رفته ام باورتان مي شود ، گفتم كه نه چندان دور حتي يادم مي آيد در همين دو روز پيش بود كه به شهرتان آمدم و دوباره شما را ديدم گفتم براي خداحافظي مي روم اما نمي شود كه برويد آدمها هيچ وقت جايي نمي روند بگو قرار است در همين حوالي ما باشي چند قدم پايين تر ، بايد از دريا گذشت تا شما را ديد يادم نمي آيد اين شكل نوشتن را كجا ديده ام هيچ يادم نمي آيد ، فقط مي دانم كه بايد از دريا گذشت حالا راهش چه مي تواند باشد ، يك مرد قايقران كه بدون پول كسي را جايي نمي برد !
من نمي توانم بيايم هميشه اين پول كه خوشبختي نمي آورد، باعث مي شود آدمها از هم جدا نگه داشته شوند و خوشبخت نباشند ، داشتم مي گفتم شما راديده ام در جايي در گذشته ، همين جا آخر اينجا خرقان است .
هوا ابريست و باران مي آيد و گاهي صدايي از ابرها كه بهم مي خورندو من فكر مي كنم و به ياد مي آورم كه در همين كوچه باغ بارها همه با هم قدم زده ايم ، خنديده ايم و حتي يادتان مي آيد شما يكبار سرتان را در آب همين كوچه باغ فرو كرديد بي آنكه بتواند دليلي براي آن جز ميل فرو كردن سر در آب بياوريد هميشه همه چيز مي گذرد.اما گذشتن سبب نمي شود ما از همه چيز بگذريم.

همزاد فروغ

هیچ نظری موجود نیست: