چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۹

باد...

می نویسدبا آرامش خودتان به من و همکاران آرامش می دهید. من به این کلمه آرامش فکر می کنم و اشک هایم جمع می شود، چند روز پیش هم همکار دیگری پس از خواندن تست های روان شناسی که پر کرده بودم سراغم آمد. پیشتر گفته بود از همه سالم تری و تست ها را که خواند گفت حالت خاصی داشتی گفتم بی حوصله بودم، گفت الان اگر بخواهی جواب دهی شاید جواب ها متفاوت باشد، گفتم فرقی نکرده ام جواب ها همان هست که بود. تغییری در حال من حاصل نشده، روی همان ها درباره من قضاوت کن. گفت بیا یکبار تنها حرف بزنیم. خندیدم و گفتم باشد، گفت چقدر تفاوت است انگار در این ظاهر و....
خواب می دیدم که بازداشت شده ام، خواب می دیدم که شبیه بازداشت نبود، فضای بندعمومی بود، چیزی که ناراحتم می کرد این بود که کتاب هایم را برمی داشتند و من نمی دانستم چه کنم. نمی دانستم اولین ملاقات چه زمانی خواهد بود. چه زمانی علوی اجازه می دهد ملاقات داشته باشم... علوی انگار نقش مسافت را بازی می کند، اجازه دیدن وندیدن به او بسته می شود و این مرد با اینهمه قدرتی که دارد نمی تواند انگار دوست داشته شود... گفت مجید را منتقل کرده اند بهبهان، گفتم کاش لااقل پیش مصطفا بو حال که تبعید هر دو در حکم قاضی یکی است و حالا یکی اهواز و یکی بهبهان...
گفت جوابم را گرفته ام... گفتم اتفاقی قرار نیست بیفتد که اتفاقی نیست که بخواهد بیفتد... گفتم سرگردانم و آشفته و این سرگردانی و آشفتگی فقط نمی خواهم ضعف بدنی را هم به آن اضافه کنم که هیچ چیزی از من باقی نمی گذارد... شاید این تنها چیزی ست که برایم باقی مانده از چیزی که دیگر معلوم نیست چیست و کیست....

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: