دوشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۹

کابوس

خواب می دیدم که همه جا تاریک بود و من و یک صفحه بزرگ، خواب می دیدم که نشسته بودم و به این دوست داشتنی تفریح یعنی دیدن فیلم مشغول بودم، چه فیلمی بود یادم نمی آید در اتاقم بودم در شاهرود، دستش را روی شکمم حس می کردم و سنگینی موجودی که نمی دانستم چیست بر روی کلیه اندام ها، همه چیز تاریک بودو من از ترس دهانم قفل شده بود، با زحمت تنها می توانستم بپرسم که با من چکار دارد و من را باخودش برده بود، اینبار بر لبه بالکن خانه مان در تهران، من روی لبه بودم و حس پرت شدگی، انگار که مقصود پرت کردن من باشد و باز با لکنت خواستم که مرا پایین نیندازد... شبیه همه چیز بود، شبیه شازده کوچولو شده بود و من نمی توانستم تفاوت میان او و شازده کوچولوی خودمان که کنار هم ایستاده بودند را تشخیص دهم، شبیه مادرم بود، شبیه همه بود و هیچکدام نبود، موجودی سیال که به هر شکلی درمی آمد و من ازخواب پریدم... باز خواب می دیدم و در خواب خوابم را تعریف می کردم و هر بار بیدار شدن و هر بار تعریف کردن خواب در خواب.... میان اینهمه خواب ها و تعریف ها بودم که بالاخره ساعت ورزش صبحگاهی فرارسیده بود. نعمتی است زود بیدار شدن وقتی که خواب ها چنین آشفته می شوند...

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: