شنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۹

بی خوابی

ساعت به سه نیمه شب رسیده است، این را بیدار که می شوم می فهمم، در خواب دارم بحث می کنم..از صدای خودم بیدار می شوم و می فهمم که در خواب حرف می زده ام، بیدار می شود، می گوید چیزی شده؟ می گویم آب می خواهم، یک لیوان آب! جایم گرم است و باید جایم را عوض کنم، آب می آورد، سرم را دوباره بالش می گذارم و هی بیدار شدن و بیدار شدن...ساعت پنج و نیم می شود، ساعت شش می شود، هنوز شش و نیم نشده که بلند می شوم و پالتویم را از کمد بیرون می کشم تا برای خرید نان به نانوایی بروم، شاید هوای خنک حالم را بهتر کنم، با پنیر و نان به خانه برمی گردم، مادر بیدار می شود.حر ف می زنیم...
می گوید زن حالش بد است یه گوشه می نشیند و گریه می کند، نگاه می کند و گریه می کند، می خندد و گریه می کند، من می پرسم مشکل کجاست، این گرفتگی از کجاست؟ نکند که باز تمارض کرده باشد و من باز بازی بخورم... در راه همه اش فکر می کنم، تصویر زندگیش را مرور می کنم...آرزوهایش را مرور می کنم، در آرزوهایش من نبودم، من ندید گرفته می شدم...کاش به آرزوهایش می رسید و این داستان تمام می شد...باید آن فیلم را دوباره می دیدم، دوباره دیدن و دیدن برای اینکه بازیگر خوبی باشی شاید لازم است که بیش از بارها تقلید کنی و ببینی تا به خوبی از پس نقش بر بیایی...

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: