سه‌شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۹

شهلا

گفت امشب شهلا را اعدام می کنند.
من گفتم این بی انصافی است کاش مرد هم کمی از این بار را بر دوش می کشید.
من یاد شهلا می افتم و هواخوری بند دو... شهلا می آمد با چارپایه کوچکش می نشست و برای ناصر آواز می خواند.
تیمسار کفری می شد ومی گفت تو هنوز برای آن مرد می خوانی و شهلا قطره اشکی گوشه چشمش جمع می شد، باز می خواند و صدایش از همه سیم های خاردار می گذشت و بالا می رفت و ما گوش می دادیم و باز می خواند تا ساعت هواخوری تمام میشد.
اول که وارد بند شدیم شهلا برای تفتیش بدنی آمد، صدایش می زدند به اسم و فامیل و من به این شباهت اسمی فکر می کردم و چه زود فهمیدم خود اوست که جیب هایم را می گردد و نگاهی با تعجب به تخم گل گوشه کوله ام می اندازد. حتی خودم فراموشش کرده بودم.
صدایش می زدند زلیخای بند، یک بار تبریزی به طعنه چیزی درباره اش گفته بود که چرا تا الان زنده مانده، این حرف ها زیاد بود درباره زنان بند که چه کرده اند و چه می کنند با خواسته های... نمی شد هیچکدام از این حرف ها را باور کرد، تنها می شد پی برد که بند زنان چه الزاماتی دارد اگر مجرم باشی و خلاف سنگین باشد.
شهلا باز کنار اتاق مدیر می آمد با همان چارپایه همیشگی، گاه صدای فریادش در هواخوری می پیچید، با اینهمه باید رعایت ادب را کرد و دانست که حبس سنگین ها محق ترند و همه حق را به آنها می دهند که این در زندان قانون است.
گفت در خبرها آمده است که شهلا فردا اعدام می شود، من فکر کردم الان باید شهلا انفرادی باشد، شهلا به چه فکر می کرد الان و چاملی به چه فکر می کند درقرنطینه ای که امکان صحبت او را با همه گرفته اند. می بینی چاملی من با تو نمی توانم حرف بزنم، از من حق پرسیدن حال تو را گرفته اند، حتی نمی شود که بپرسم خوبی یا نه، نمی شود که با هم بخندیم به همه این روزها، نمی شود که من برایت از داستان های یواشکی دوستان بگویم و مسخره کنیم اینهمه میله را که به دورت کشیده اند، نمی شود از مصطفا بپرسم، نمی شود که بدانم چرا کتاب ها به او نرسیده، بازجو می گوید نپرس، می دانی که جرم است و من می گویم یک احوالپرسی ساده...
می بینی چاملی فردا شهلا را می خواهند اعدام کنند و این در خبرها آمده است. خبرها چه تلخ شده است. باز صدایش می اید که ترانه می خواند برای مردی که رضایت داده است که او خفه شود. می گوید قضاوت نمی کنم. از چه رو تو قضاوت نمی کنی و قاضیان چنین سخت طناب را می فشارند. چطور می شود که تو قضاوت نمی کنی و دیگری به قضاوت می نشیند که دوستانی ،بهترین دوستانی بی هیچ مدرک و دلیلی در بند باشند و قضاوت می کند که احوالپرسی مرا انگیزه خوانی کند. باز راه می روم، باید تنها راه رفت، می بینی تنها که راه می روم سرم پر می شود از خیال.... بالا نمی روم آنقدر مرد که همه چیز نقطه شود که تو را بتوانم چونان نقطه ای از میان اینهمه میله بیرون بکشم و باز تپه ها باشد که نقطه ای بر آن دراز کشیده است و به آسمان نگاه می کند، آنقدر بالا نمی روم که زن باز کوه را بالا برود که باز با هم راه برویم و رازهایمان خرد و کوچک مان را برای هم بگوییم. نه هنوز برای بالا رفتن نوبت من نشده است. گفتم برگردی شاید هیچکدام نباشیم اگر حتی خانه ای نزدیک به پشت بام داشته باشیم.
همزاد

۱ نظر:

م.آ. گفت...

در قفل در کلیدی چرخید/ لرزید بر لبانش لبخندی/ چون رقص آب بر سقف از انعکاس تابش خورشید/ بیرون رنگ خوش سپیده دمان/ ماننده ی یکی نت گم گشته پرسه پرسه زنان/ می گشت روی سوراخ های نی/ دنبال خانه اش/ در قفل در کلیدی چرخید/ خندید بر لبانش لبخندی/ چون رقص آب بر سقف از انعکاس تابش خورشید/ در قفل در کلیدی چرخید...(شاملو-ساعت اعدام)