دوشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۹

بگذرد

فکر می کنم برای نوشتن وچیزی در ذهنم نمی آید، گفت آشفته می نویسی و حالا ببین چقدر آشفته است ذهن من که حتی نمی توانم جمع کنم کلمات را و چیزی بنویسم.
9 بسته قرص را می ریزد در پاکت، ع.م همه اش سئوال می کند از داروخانه چی و جواب ها انگار قانعش کرده که می نویسد کمی آرام تر شده است.
می گوید پس از آن داستان دیگر اعتماد نمی کنم و من نمی دانم چه بگویم که قانع شود چیزی نیست، دکتر چیز خاصی نگفته است. حتی محمد هم کمی مشکوک است و شاید اذیت می کند اما چیزی نیست و اینهمه آزمایش همین را نشان می دهد.
می گوید حرف زدن با توشبیه دست گرفتن شن های ساحل بود،انگار این روزها این شن ها ذره ذره می ریزند از لای انگشتان من...
از چه می خواستم بنویسم، خیلی چیزهای دیگر که باید به بعد موکول کرد...بگذریم. درست می گویی این نیز بگذرد.

۲ نظر:

محمد گفت...

باز خوبه دفترچتو دیدیم بازم بگو هیچیم نیست .120تا قرص

همزاد گفت...

تو که خودت دیدی همه اش الکی بود. جواب هاهمه خوب...ای بابا سخت می گیره این ع.م