یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۹

رونوشت

فکر می کنند گذاشتن این دست نوشته ها کار من است، اما کار من نبود. من خوانده بودمشان اما این من نبودم که آنها را گذاشتم اینجا که من نوشته هایت را با دستخط خودت خوانده بودم و همه به شکل عکس... همه چیز واقعی بود و تو در میان اینهمه خطوط و دست نوشته بودی و گاه خط زدی کلمه ای را و من جریان اندیشه ات را دنبال می کردم. این ارتباط بود که شکل می گرفت میان دستخط تو و این صفحه با...
گفتم از خودت بنویس تا من فرصت فرار را پیدا کرده باشم و از خودش می نوشت و من دقیقه به دقیقه این جریان اندیشه اش را دنبال می کردم، رونوشت برابر اصل را می دیدم و این جریان بالا آمدن از پله ها که به زنگی ختم می شد و بعد... زن دراز کشید ،گفت بمان و مرد تاکید کرد که قطار ساعت 9 حرکت می کند و رفت...
داستان درباره چه بود؟ چقدر بد است که فیلم به چند زبان باشد و یک زبان زیرنویس نداشته باشد و تو آن زبان را ندانی و نصفه نیممه چیزی را درک کنی... رونوشت برابر اصل... آیا یک رونوشت خوب بهتر از اصل است این را در فیلم زن بود که می گفت و می خواست از مرد رونوشتی از مرد سال های پیش بسازد یا نه مرد بود که معتقد به رونوشت ها بود؟
خسته و خالی و گیج... شاید همه اینها شرحی از این روزهای من است...
یکی قرنطینه، یکی در اهواز، من میان اینهمه خیابان دراز که زود تمام می شوند، که ساعت به سرعت می گذرد و تمام... گفتم کاش خیلی چیزها نوبتی نبود.
همزاد

هیچ نظری موجود نیست: