سه‌شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۹

شاید وقتی دیگر

زن دست هایش را باز کرده،چیزی شبیه عبا روی دوشش است، انگار نه چیزی برای از دست دادن دارد نه چیزی برای دربرگرفتن. دست ها بازاست و زن با شدت بیشترزغال را بر صفحه می کشد، گوشه ها هم سیاه شده و این سایه سیاه بر کسی که جز سایه ای سیاه نیست...گفتم کاش میشد کلمه ها را نقاشی کرد بی که از زن حرف زده باشی با کلمه نقشی از زن به دست دهی ، بی توضیحی از رنگ و حالت دست ها...
گفت این قرص ها را نخوری بهتر است، خواب هایت آشفته می شود علاوه بر آن دچار کرختی و چاقی و بی حالی و یک توهم می شوی، گفتم نیاز به یک توهم شاید دارم برای جمع کردن این توهمات...قرص را نخوردم و شب خواب هایم آشفته بود،موهایم ریخته بودند و این زخم های سرم که خودشان را نشان می دادند، به وضوح می دیدمشان اگر قبل تر هافقط جوش کوچکی به نظر می رسیدند که با یک فشار ناخت میترکیدند این بار سر باز کرده و من از خواب پریده بودم....


همزاد

۱ نظر:

مهشید گفت...

گاهی نیاز داریم هر چه در مغزمان است یک جا خالی کنیم، من دیشب کردم این کار ور ، کمی تا قسمتی جواب داد