سه‌شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۹

عروسک ساز

کنار پیرمرد نشسته ام پرایدها آنقدر کوچکند که افراد را به هم نزدیک کند. دستم را درجیب فرو می کنم یک دسته پول مچاله درمی آورم و از بین آنها یک دویست تومانی و یک صدتومانی بیرون می کشم.در مقابل پیرمرد اتوکشیده ترکیب جالبی است.
یاد عروسک ساز می افتم، زن از میان لباس زیرش یک دسته پول بیرون کشید،گفت همه اینها مال تو و همه را برمیز دکتر ریخت، خواست که دخترش زنده بماند و دختر مرد.
موبایل مدیر مدام زنگ می خورد، انگار که هر چه بدترش را می خواهی تصور کنی بر اعصاب...
وارددانشگاه می خواهم بشوم، مرد می گوید ازاین در نمی شود مخصوص ماشین هاست، می گویم تصور کن من ماشین یا این چتر دستم ماشین... رویش را برمی گرداندو می گوید نمی شود.
گاه هدیه یک لبخنداست، لبخندی که سخت به دست می آید.

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: